تاریخ : جمعه 27 آذر 1394
نویسنده : RmZiRn
1.
بيش از تمام رنگهايت رنگ كاشي را...
بيش از تمام لحظه ها وقتي تو باشي را...
روزي زني در عهد شاه عباس عاشق كرد
سرپنجه هاي روح يك معمارباشي را
آنوقت شعر و رنگ و موسيقي به هم آميخت
پوشاند اسليمي تن عريان كاشي را
حالا دوباره اصفهان آبستن است اي عشق!
تنديس زيبايي كه از من مي تراشي را
روح مرا سوهان بكش، چكش بزن بشكن
بيرون بريز از من هواها را حواشي را
حل كن مرا اي عشق! اي تيزاب افسونگر!
ذرات جانم تشنه هستند اين تلاشي را!
...
از نغمه ها آوازهاي زنده رودت را...
بيش از تمام رنگهايت رنگ كاشي را...
از ماه تا ماهي
#پانته_آ_صفائي
2.
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهد شد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
(شهریار)
3.
مست چشمانت نبودن کار آسانی که نیست
جنبه میخواهد،ولی این درد درمانی که نیست
میتوانم جان دهم در راه چشمانت ولی
در رهت قبلا فنا گشتم،دگر جانی که نیست
صد قسم دادم به چشمانت نظر بر ما کنی
در دل عاشق کشت انصاف و ایمانی که نیست
در خیالاتم برایت شعر میگفتم مدام
روی فرش قرمزی بر روی ایوانی که نیست
گفتمت با قلب ما بازی نکن،عشوه مکن
من ندانستم تورا در سینه وجدانی که نیست
چین مزن پیشانی ات دنیا ز حالم با خبر
درد درویشی دگر اسرار پنهانی که نیست
4.
تو كيستي كه پراكنده در هواي مني
تنيده اي به وجودم ولي سواي مني
كجاي زمزمه هايم،كجاي حادثه اي؟
كجا بجويمت اي جان،كه ناكجاي مني
گره زدي به نگاهت كلاف چشم مرا
به اين گره زدنت هم گره گشاي مني
درين هجوم سياهي كه ماه پيدا نيست
چه باكم از بيراهه؟كه روشناي مني
كسي شبيه تو درمن،مرا به دريا برد
رسيده ام به يقين:اين كه ناخداي مني
سوال كرده ام عمري:چرا...چرا...و اينك
تويي كه پاسخ صدها چرا چراي مني
ولي سوال بدون جواب مانده ي من:
تو اي غريبه كه هستي كه آشناي مني
5.
روزی از راه آمدم اينجا ساعتش را درست يادم نيست
ديدم انگار دوستت دارم ، علتش را درست يادم نيست
چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنايی كرد
خنده ات حالت عجيبی داشت حالتش را درست يادم نيست
هی به عکست نگاه میکردم زیر چشمی و در خيال خودم
می زدم بوسه ها به پیشانی ت ، لذتش را درست يادم نيست
آن شب از فكر تو ميان نماز ، بين آيات سوره ی توحيد
لَم يَلد را ، يَلد وَلم خواندم! ركعتش را درست يادم نيست
باورش سخت بود و نا ممكن كه دلم بوی عاشقی می داد
پيش از اينها هميشه تنها بود مدتش را درست يادم نيست
خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبير آن سرودن شعر
جای من یک نفر کنار تو بود صورتش را درست يادم نيست
مانده بود از تمام خاطره ها شاعری در میان آیینه...
اسم او بهار بود اما شهرتش را درست یادم نیست!...
7.
زن که باشی دوست داری موهایت را دست باد بسپاری که باد در موهایت بپچید
وعطر موهایت را با خودش ببرد همه جا از پیچ و خم های مشامش گذر کند '
مشامش را نشانه رود و مست کند او را ؛ و تو خوشت بیاید که او و باد دست
به یکی کرده اند که موهایت را نوازش کنند.
زن که باشی خوشت میاید نارنجی بپوشی و موهایت بریزی روی نارنجی تن نما و
زیرچشمی نگاهش کنی که هیپنوتیزم شده بس که چشمانش نارنجی شده از تو....
زن که باشی خوشت میاید به چشمهایش خیره شوی که با چه لذتی لاک قرمز راروی
ناخن انگشتای ظریفت نقاشی می کند و تو آرام زیر گوشش بگویی کاش انگشتهایم
بیشتر بود....
زن که باشی شیطنت گل میکند که شَنِل بزنی زیر گلویت ... تنت بوی شنل
بگیرد وبایستی جلوی خنکای سرد کولر ... باد از زیر چانه ات سر بخورد همه
تنت را ببوسد و عطر تنت را پخش کند همه جا و تو حواست نباشد که یکی گوشه
اتاق دلش رفته با نگاه تو....
8.
آسمان امشب در آغوش تو پنهان مي شود
ماه می بیند تو را بد جور حيران مي شود
زلف شب تقلید کرده از خم گیسوی تو
تا پریشان میكني مو را... پريشان می شود
ماه می خیزد به پشت ابر های قیر گون
تا که روی ماهت از یکسو نمایان می شود
من بهارم مثل گلبرگی ولی بی تو عزیز
چار فصل زندگي شكل زمستان مي شود
بی تومثل وزن شعرم بی هجای آخرین
بي تو اما قافيه در شعر 'ويران' مي شود
ای بلند اندام من! از من غريبي تا به كي؟
تا كه يادم مي كني حالم به سامان می شود
9.
خیره ام در چشمِ خیسَت حسرتم را درک کن
قبله ام باش عاشقانه ، نیتم را درک کن
اِی که رویایت دلیلِ گُنگِ عُصیانم شدهست
شعرهایم ،گریه هایم ، خلوتم را درک کن
عشق را بر شانه ی اسطوره ها باریده ام
ردِ اشکِ نیمه شب بر صورتم را درک کن
غرقِ آغوشت شدم، عُریانی ام تسلیم توست
تا ابد می خواهمت این حالتم را درک کن
روزهای بودنم باتو علامت خورده است !
توی تقویمم بمان وُ عادتم را درک کن
گرچه نقشِ منفی ام را خوب ایفا کرده ام
در غزل ها جنبه های مثبتم را درک کن
از قرارم با تو یک عمر است که آواره ام !
لا اقل دلشوره های ساعتم را درک کن!!!
10.
آنقدر دلم از تو پر است که ؛
حتی جای سوزن انداختن در خیالش نیست!
قرار است دوست داشتنت را اختلاس کنم ،
همین روزهاست به زندان دلت بیفتم به جرم پرستش چشمهایت.
تو خوبی ؛ شاید من کمی بی خیالت شده ام!!! .
یاد تو شعر می سازد و دل می سوزاند... .
چه ارث و میراثی برایم دست و پا کردی و رفتی!
11.
کنجِ لبهایِ تو ، گم کرده دلم را ، دهنم
کاشکی در شبِ چشمانِ تو ، پیکی بزنم
این محال است فراموش کنم زود تو را
عطرِ موهایِ تو آمیخته با پیرهنم
آخرین خاطره ات مونس جانم شده است
تَبِ دستانِ تو برپهنه ی سردِ بدنم
بیخودی خسته وبی حوصله ام کرده همین
که نشد از هوسِ عاشقی ات دل بِکَنَم
شعله ی عشقِ تو درجانِ من آتش زده است
همچنان آتشِ شمشیرِ عرب در وطنم
درپریشانیِ این شهرِ پر از آهن و دود
آن که تا آخرِ عمرش به تو دل بسته منم
آرزو می کنم آن لحظه که باید بروم
بدهی روسری ات را بکنندش کفنم....
12.
می نویسم عشق و می لرزد دلم
مینویسم عشق و اشکم میچکد
مینویسم یاد و یادت می کنم
می نویسم ابر و باران می چکد
مینویسم تا تو را پیدا کنم
از میان برگ های دفترم
تو که هستی تو چه هستی خوب من
ای تمام شعرهای دفترم
تو که هستی که دلم شیدای توست
تو که هستی که پریزاد منی
تو تمام لحظه هایم با منی
یا که نه شاید که همزاد منی.....
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|